
اگر قورباغهایی را درون ظرف آب ولرمی که روی شعله است بگذارند و کمکم دمای آب روی شعله، افزایش یابد قورباغه هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. آهسته آهسته هر قدر دما بالا میرود قورباغه عکسالعملی نشان نمیدهد. تا دمایی چنان داغ که به یکباره بدن قورباغه متلاشی شود و بمیرد.
این سکوت،انفعال، بیتفاوتی، غفلت و سرخوشی افراد جامعه بلوچ در شرایط موجود هم به متلاشی شدن منتهی میشود.
اما مسئله این است؛ ما که قورباغه نیستیم پس این کرختیِ سخت، عمیق و عجیب از کجا آمده است؟
تا به حال شده از چیزی شدیدا بترسید؟
حس و حالت هنگام بروز ترس شدید خود را به یاد میآورید؟
کرختی سخت، موضع بدن در ترس شدید و مداوم است.
ترس اگر مدام بر کسی مسلط باشد یعنی فرد همیشه بترسد میشود ترسو!
ترسو هیچ ندارد جز یک تَن! و تا نهایت به آن نقطه که چیزی از دست بدهد نمیرسد.
به این صورت که او برای جسمش، برای تَنَش زندگی میکند. یعنی تا قبل مردن، همه چیزش تَنش است و همیشه چیزی برای از دست دادن دارد و بعد از مردن هم که مرده است.
چرا به جای تن نمیگوییم زندگی، زیرا زندگی یک مفهوم معنایی است و با تن که ترسو تنها چیزش است متفاوت است.
اگر ترسوها دسته اول باشند، دسته دیگری وجود دارد که این افراد معنا برای زندگی خود قائلند. و ممکن است قبل از مردن آن را از دست بدهند و بعد، یعنی قبل از مردن برسند به نقطهایی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشند. یعنی رسیدن به نقطهایی که مسبب آن، از فرد بترسد.
مثلا ما به رژیم نشان دهیم به جز تنمان به آزادگیمان اهمیت میدهیم. یعنی خط قرمز ما آزادگی ما باشد و تنمان مهمتر نباشد. کاری که یعقوب مهرنهاد کرد او اولین نبود و آخرین هم نه.
اما برای رهایی جامعه نیاز بود ما تکثیری از آنها بشویم، تکثیری از مهرنهادها تا نه آنها اعدام شوند نه آزادگی.
اگر از میلیونها زن و مرد، هزاران هزار مهرنهاد و… میشدیم مگر چند نفر را میشود اعدام کرد.
دادشاه را به نقل از اکبر رئیسی، خواندهاید؟
البته زیر تیغ سانسور نیلگ نام دارد. او متعلق به دسته دوم بود. شجاع بود. باهوش و حساس.
در تهاجم بیامان دشمنان اشتباه هم پیش میآمد اما او خیلی چیزها برای از دست داشتن داشت. مهمترینش عزتنفسش بود. معنای زندگیش عزتش بود.
او از زیردستِ خان بودن بیزار بود. از هر فرودستیایی بیزار بود. او نه سواد چندانی داشت نه هزاران منبع اطلاعاتی امروز نه کتاب و پیدیاف نه موبایل و ماهواره. او فقط یک انسان عزتمند بود که میخواست یک گوشه زندگی آرام اما با عزت داشته باشد.
وقتی به معنای زندگیش حمله بردند و خواستند او تحت فرمان آنها باشد چقدر ماجرا پیش آورد… چه تاوانهایی که به دشمنانش زد. او یکی بود و دشمن هزار دست. اما او دلاور بود.
اگر همه، نه همه. یکی از ده تا برای مثال، معنای زندگیشان، خط قرمزشان عزت باشد نه مرگ تَن؛ آیا رژیمی همچون ایران که به جان مال و ناموس مردم بلوچ رحم نمیکند میتوانست بر خاک بلوچ مسلط بماند؟
اما وقتی دسته اول آنان که تنها به یک چیز اهمیت میدهند و آن هم تنشان است، جمعیت زیادی داشته باشند رژیمهای مزدور به بار مینشینند. آنها با آمدن رژیم میترسند و کرخت میشوند، کرخت میمانند در هر شرایطی تا متلاشی شدن.
اما دسته دوم شروع میکنند به تلاش برای رهایی؛ آنان به پاس تلاششان پیروزند.
این روزها ملتهای زیادی آزادی را فریاد میکنند و در این راه قربانی های بسیاری داده اند آنها این پیام را داده اند که ترسوها نمیتوانند آزادی را بسازند.
✍عایشه بلوچی
نظرات